ساعت 12 شب رو نشون می داد، وارد اتاق شدم، همه نگاهها به سمت من چرخید،در گوش هم پچ پچ میکردن و با انگشت من رو نشون میدادن، هاج و واج مونده بودم که اینها چی میگن، از میون حرفهاشون فقط تونستم کلمه احضار روح رو بشنوم، خیلی دوست داشتم بدونم چی میگن، بلاخره یکی به حرف اومد و گفت: حاضری روحت رو احضار کنیم گفتم: چی روح من رو؟ جواب داد: آره دیگه، روح خبیس تو رو. از اونا اصرار و از من انکار؛ آنقدر اصرار کردن و قسم و آیه دادن تا راضی شدم. یه ملافه سفید روی من کشیدن و برق اتاق رو خاموش کردن، حس خاصی بهم دست داد، میخواستم هر چه زودتر با روحم یه ملاقاتی داشته باشم. سه نفر سمت چپ و سه نفر سمت راست و یه نفر هم پایین پام نشست، احضار کننده روح هم بالا سرم ایستاد، قلبم داشت مییومد تو دهنم، ضربان قلبم تند تند میزد، احضار کننده وردی رو خوند و بینی من رو کشید، نمیدونم چرا صدام در نیومد، روبه یکی از افراد کمکیاش کرد و گفت: او مرده، مگه نه!! از سمت راست بود، جواب داد: نه بابا، زنده زندهاس. دوباره احضار کننده با قاطعیت بیشتری روبه یکی دیگر از دستیارانش کرد و پرسید: او مرده، مگه نه؟! اینبار از سمت چپ جواب اومد: نه بابا، یه چی داری میگی ها،بنده خدا زندهاس.
حسابی ترسیده بودم، از خودم یه منگوش گرفتم، دردم اومد؛ اینبار با صدای بلندتر گفت: می گم اون مرده، تو چی میگی؟ جواب داد: مطمئنم اون زنده اس، اینبار نتونستم تشخیص بدم از کدوم طرف بود، یهو سرد شدم، خیلی سرد، فکر کردم روح از بدنم خارج شده، اما نمی دونم چرا حس خیسی هم به من دست داد، از جام پریدم، صدای خنده همه بلند شد، احضار کننده رو دیدم که یه پارچ آب تو دستش بود.
شاید در زمان دانشجویی و توی خوابگاههامون اتفاقات قشتنگ و زیبایی برامون پیش اومده باشه که بعضیها رو روم میشه بگیم و بعضیها رو چون امکان کنفی توش زیاده به دفتر خاطرات متروک میفرستیم. این یکی از خاطرات زیبای کنف شدن من بود که برمیگرده به سال سوم دانشجویی توی پردیس قم دانشگاه تهران، روحش شاد، یادش گرامی